Sunday, May 7, 2006

روزهای بی دلی


روزهای بی دلی

روزهای هجران و بی دلی آغاز شد
دوباره به پنجره خیره میشوم و مدتها در سکوت فریاد میزنم

دوباره به آسمان می نگرم و اخم می کنم
لحظه ای بعد چشمانم را می بندم او را به یاد می آورم و لبخند می زنم

او را در کنارم احساس می کنم
زیرچشمی نگاه سریعی به من می اندازد

به سرعت از همه چیز صحبت میکند
بدون نگاه حرکاتم را زیر نظر دارد
گویی حجابی در نگاه دارد

اگر حرفش قطع شود احساس میکنم که دلتنگ است
سرم را برمیگردانم و لبخندی به او میزنم و آهی در دل میکشم

نگرانی همواره در چهره اش موج میزندچنانکه این احساس او را از خود بی خود میکند

زندگی تحمیلی را دوست ندارد
دلش می خواهد که آزاد باشد

خواهم که صدای او را بشنوم
او زبان است و من گوش

No comments:

Post a Comment