Friday, November 14, 2008

سرطان زده


مات و مبهوت
خیره به روبرو
سخنی نیاورم بر لب

توشه ام اندکی گردوست با نان و پنیر
چه برجها در خیال خود پروراندم
چه زمینها در نگاهم گستراندم

سر در گریبان خویش فرو برم
چشم ترس از پس مژگان پرپر شده
و تنی عاری ازمودر انتظار ملحفه

شاید به خیالم که باشم به خواب
لحظه ها میدوند بسرعت یک آه
مجالی نیست برای تجدید وفا

زخم سرطان در وجودم آکنده
بغض هجران در دلم آرمیده
صور مرگ گوشم آزرده

هرچه از علم و حکمتت بدانستم آزمودم خلق
هرچه از مال دنیا بدارم ببخشم بر خوبان
وقت آن رسید که باز هم پناه برم بر تو ای خدا