Tuesday, May 23, 2006

Silence سکوت


سکوت

از من بگذر
نه، نه، نه ... هرگز، هرگز
همه توهم و خیالی بیش نبود
از من بگذر

ای کاش هرگز به دنیا نیامده بودم
درد می خواهم، درد جانگیر
چرا که فراموش نکردم حتی یک لحظه را
عشق بی جواب چون برگی در مسیر باد

یادم ندادی
ارتباط با دنیای برون چگونه
خوبیها لوث شدند و بدیها چشم پوشیدنی
چه دنیایی؟

اشکها بی ارزش گشته
التماسها تکراری و
فضولی کردن راهی برای سنجش نیات
ظالمانه دلم را به آتش کشیدند

خدایا ز جان من چه خواهی
مرا درین بادیه به حال خود وا نهادی
در اینجا کسی به من نیازی ندارد
من مریضم، مریض ...

خسته از ریا و دورویی
نگاههای زیرچشمی و چپ چپ
گویی که شیطانیم در جلد انس
این بود سطح تفکر عاقلانت

.
.
.

در نهایت سکوت را برمی گزینم


Wednesday, May 17, 2006

دلم میگیره وقتی


دلم می گیره وقتی نگاهشو میبینم
دلم می گیره وقتی صداشو میشنوم
گویند سرزمینی است نامش سرزمین بی غم
همه را مجذوب کند برای سفر کردن
عشق جایی که غم نباشد معنای خود را از دست میدهد
پس حتما این نام خیالی است!1
هنوز هم غم ناکامی تلقینی در نگاهش موج میزند
بی اشتیاق به روزمرگی ادامه می دهد
نداند که تحمل غم دوری عزیزان بسی سختتر است
خدایا! با تقدیر دلسوزانت انتظار بندگی داری؟
تو دانی که رفتن یا نرفتنم ذره ای تفاوت نمیکرد
ورنه آن بندگان بی غمت را می فریفتم
وعده پوچشان را رد کردم
چرا که بد بد است و خوب خوب
ورنه دامانم تا ابد در این هدف به دروغ آلوده
...
خدایا! تو دانی چرا
به خواست خودت دوباره سفره دل گشودم
دلم را شاد گردان، خود دانی چگونه، پس کمکم کن
حقا بسان خورشید، زدودن سیاهی ... هر دم کنم کاری، رضایت نگارم

Friday, May 12, 2006

رویای پوچ


رویای پوچ

دستهایش سرما زده در این گرمای سوزان
مدتی بعد وارد اتاق می شود
همه منتظر یک اتفاق اند
تنها فغان ضربان قلبهاست در این سکوت
این انسانها به چه می اندیشند آینده ی تحمیلی؟!
نوری صاتع میشود
پشت شیشه ای می رود
گویی با کسی صحبت می کند
می خواهم نزدیک تر شوم ولی نمی توانم
زبانش را نمی فهمم
برگه ای به دستش می رسد
رنگش سپید است
با چهره ای دژم و غمگین بر می گردد
اشکها در پشت دیدگانش خشک شده
آه! نگارم غمگین است
نگاهم را نمی بیند
صدایم را نمی شنود
...
آزادی را طلب نمی کنند
آزادی را بدست می آورند
آنان، که باشند، که بر خود می بالند
دوباره به آسمان نگاه میکنم
و دوباره اخم میکنم
وای بر این تقدیر دلسوزان
اگر آینده در اختیار است پس چرا تقدیر این است؟
جواب آمد که "صلاح و خیر بر این بوده است!"1
آهی کشیدم و پروازکنان به جسم بازگشتم
.
.
.
صدای چه چه ی بلبلان گوش را نوازش می داد
چشمانم را باز کردم
اه! باز هم در این دنیا هستم
دوباره باید عهد کنم
آری! راز رویای پوچ نهان خواهد ماند
فرقی هم نمیکند، برایم مهم نیست چون
سخنان مرا هم کسی درک نخواهد کرد

Sunday, May 7, 2006

روزهای بی دلی


روزهای بی دلی

روزهای هجران و بی دلی آغاز شد
دوباره به پنجره خیره میشوم و مدتها در سکوت فریاد میزنم

دوباره به آسمان می نگرم و اخم می کنم
لحظه ای بعد چشمانم را می بندم او را به یاد می آورم و لبخند می زنم

او را در کنارم احساس می کنم
زیرچشمی نگاه سریعی به من می اندازد

به سرعت از همه چیز صحبت میکند
بدون نگاه حرکاتم را زیر نظر دارد
گویی حجابی در نگاه دارد

اگر حرفش قطع شود احساس میکنم که دلتنگ است
سرم را برمیگردانم و لبخندی به او میزنم و آهی در دل میکشم

نگرانی همواره در چهره اش موج میزندچنانکه این احساس او را از خود بی خود میکند

زندگی تحمیلی را دوست ندارد
دلش می خواهد که آزاد باشد

خواهم که صدای او را بشنوم
او زبان است و من گوش

Wednesday, May 3, 2006

برایم مهم نیست


برایم مهم نیست

برایم مهم نیست که در کجای دنیا باشم
برایم مهم نیست که از چه رنگی باشم

برایم مهم نیست که توانگر باشم یا ناتوان
برایم مهم نیست که علامه باشم یا نادان

برایم مهم نیست که زشت باشم یا زیبا
برایم مهم نیست که علیل باشم یا توانا

برایم مهم نیست زبان عام
برایم مهم نیست گوش خاص

برایم مهم نیست که به چه زبان صحبت کنم
برایم مهم نیست که به چه زبان گوش دهم

برایم مهم نیست که در حال مرگ باشم
برایم مهم نیست که حالا بمیرم یا فردا

برایم مهم نیست لذات تعریفی دیگران
برایم مهم نیست آسودگی خاطر از نظر آنان

برایم مهم نیست که همواره در رنج و عذابم
برایم مهم نیست که با هیچ حال کنم

تنها برای آنچه مهم باشد اشک می ریزم
تنها برای آنچه مهم است رنج می کشم

تو دانی که چه چیز برایم ارزش دارد
تو دانی که من به ارزش آن زنده ام